جدول جو
جدول جو

معنی بر رو - جستجوی لغت در جدول جو

بر رو
(بَ رِ)
مرادف بر رخ. یک سمت رو. کنایه از رخسار. (آنندراج) :
گذشت از آن بر رو زلف با خطش سر زد
کنون نهاده ز هر حلقه چشم بر کمرش.
کلیم (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ تا)
کنایه از امر محال کردن. چه دریا ترجمه بحر است و بستن پل بر آن متعذر بلکه محال مگر بتصرف و اعجاز. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات) :
تمنای شه آنگه آید بدست
که بر روی دریا توان پل ببست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ نِ / نَ دَ)
کنایه از آزار دادن شخصی که به آزار صاحب این عمل متأذی نمی شود و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کنایه از روسیاه کردن باشد. (برهان قاطع) ، به روی کسی ایستادن و یک و دو کردن
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
بر روی کسی شراب خوردن. بیاد کسی شراب خوردن. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات). نوشیدن بیاد کسی
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
کنایه است از رد کردن و بازگردانیدن آنرا:
رها کن جنس هستی را و ترک خودفروشی کن
که دربازار دین خواهند بر رویت زد این کالا.
سلمان (از آنندراج).
زان دست پیش رو بدعا برده ام مباد
بر روی من زنند ملائک نماز من.
صائب (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَقْوْ)
حریف دروکش کردن. (بهار عجم) (آنندراج) :
نوبهار است و جنونم سوی هامون میکشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون میکشد.
سلیم (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
این کلمه را مؤلف در متنی معتبر دیده اند که معادل (شزر) به کار رفته است بمعنی باژگونه و چپار تافتن ریسمان در مقابل فرورویه تافتن آن که ترجمه یسر است. (یادداشت بخط مؤلف). صاحب منتهی الارب آرد: شزر الحبل، بازگونه تافت رسن را یا از چپ تاب داد. (منتهی الارب). مقابل یسر، فرو رویه تافتن به اینکه دست راست را به سوی خود درکشی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شوخی کردن. (غیاث اللغات از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ سَ)
بر روی روز افتادن راز. کنایه از بسیار ظاهر و آشکار شدن. (آنندراج) :
گرچه این گریۀ خونی بشب انداخته ای
عاشق آن نیست که بر روز نیفتد رازش.
فیضی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ لَ)
حریف دروکش شدن و قدم فشردن با حریف در جنگ. (بهارعجم) (از آنندراج) :
همچو مسطرمینمایم هرکه را راه سخن
تا بدست آورده ره بر روی من استاده است.
تأثیر (از آنندراج).
ز جولان نظر مجروح میشد روی نیکویش
چه سان دل داده خط راکاین چنین استاده بررویش.
صائب (از آنندراج).
در دهر هر که هست مهیای جنگ ماست
بر روی ما کسی که نه استاد رنگ ماست.
میرصیدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ مَ)
بر روی کار آمدن که کنایه از ظاهر شدن باشد
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ سَ)
کنایه از ظاهر و آشکارا ساختن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ ضَ)
طرف شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ ظَ)
از روی بزرگی ادای خارج کسی (یعنی حرکت زشت و نامناسب او را) بر رو نیاوردن و ظاهر و برملا نکردن. (از آنندراج) :
کنند از وسمه پیرانی که ریش خویش را رنگین
همی آرند بر روی بزرگی عیب پیری را.
طاهر وحید (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُیَ لَ)
بر فرازچیزی جستن.
لغت نامه دهخدا
(مِ)
به اعزاز و احترام بردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ رِ)
صاحب ذخیره گوید: سقولوفندریون، بیخ کبر رومی است و گفته اند که داروئی است که طبع آن نزدیک است به طبع کبر رومی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ رو)
خوشگلی. جمال. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بخیه بر روی کار افتادن. ظاهر و آشکار شدن. از نهان برآمدن. فاش شدن. برملا شدن:
غم جگرسوز است منع چشم گریان چون کنم
راز چون بر روی روز افتاد پنهان چون کنم.
لسانی (از فرهنگ خیام)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
ظاهر ساختن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
کنایه از تکبر و رغم و رعونت و اعتقاد باطل بخود داشتن و در واقع چنان نبودن. (آنندراج) ، چیزی را بر جای بلند نهادن که دست بآن نرسد. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، ترک کردن و فراموش کردن. (آنندراج) (برهان) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بروی کار آمدن. روی کار آمدن. ظاهر و نمودار شدن. (آنندراج). درخشیدن. مصدر کار مهمی شدن، ترک کردن و موقوف داشتن. (انجمن آرا). ترک دادن و فراموش کردن. (برهان) :
بر طاق نه هوای جهان را که در هوا
قوس قزح ز الوان صد طاق میکشد.
شهاب الدین غزنوی (انجمن آرا).
ببزم می پرستان سرکشی بر طاق نه زاهد
که میریزند مستان بی محابا خون مینا را.
ملاطاهر (ضیاء).
رجوع به طاق شود.
- بر طاق بلند نهادن، بر طاق بلند گذاشتن. به مرتبۀ اعلا رسانیدن و چیزی را کمال نمایش دادن. (غیاث اللغات).
، چیزی را بر جای بلند نهادن که دست بآن نرسد. (غیاث اللغات) ، ترک کردن و فراموش کردن. (غیاث اللغات از برهان و بهار عجم). بدور داشتن و فراموش کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
روی کار آوردن. ظاهر و نمودار ساختن. (آنندراج) :
یاقوت آبدار تو آورده عاقبت
خطی بروی کار که ریحان بگرد رفت.
سلمان (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
بررونده. بالارونده. (دهخدا در یادداشتی این کلمه را بجای آسانسور پیشنهاد کرده اند)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بت روی. که روی چون بت دارد. که زیباست. زیباروی. خوبروی. خوشگل. دلبر. معشوق. جمیل. زیبا مانند بت. (ناظم الاطباء) :
ابا خواهران یل اسفندیار
برفتند بت روی صد نامدار.
فردوسی.
سه بت روی با او به یکجا بدند
سمن پیکر و سروبالا بدند.
فردوسی.
تا با تو به صلح گشتم ای مایۀ جنگ
گردد دل من همی ز بت رویان تنگ.
فرخی.
یا تو از جملۀ بت رویان چیز دگری
یا مرا با تو و عشق تو حالیست دگر.
فرخی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار.
فرخی.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
منوچهری.
لالۀ خودروی شد چون روی بت رویان بدیع
سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز.
منوچهری.
خیز بت رویا تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری.
بتر زین برف و راه سخت آنست
که آن بت روی بر من دلگرانست.
(ویس و رامین).
دل اندر مهر آن بت روی بندم
هرآنچه او پسندد من پسندم.
(ویس و رامین).
بدو گفتند بت رویان دمساز
که ای شمع بتان چون شمع مگذار.
نظامی.
نگار خرگهی بت روی چینی
سهی سرو چمن بانوی چینی.
نظامی.
عروسان بت روی در وی بسی
پرستندۀ بت شده هرکسی.
نظامی.
مجلسی برساز و بت رویان به هر رویی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را.
سوزنی.
مغان که خدمت بت می کنند در فرخار
ندیده اند مگر دلبران بت رو را.
سعدی.
اگر در هر سر کویی نشیند چون تو بت رویی
بجز قاضی نمیدانم که نفسی پارسا ماند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
کنایه از گرم عنان شدن در گفت و گوی. (برهان). بر دیده دویدن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج. سکنۀ آن 350 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: بر + او، علیه کسی. به زیان کسی. ضد او
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی رو
تصویر بی رو
بی آبرو، و بمعنی کیسه پول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستبر روی
تصویر ستبر روی
بی شرم
فرهنگ فارسی معین
رفت و آمد
فرهنگ گویش مازندرانی
بی جان، صاف روشن، خجالتی و کم رو
فرهنگ گویش مازندرانی
گذرگاه خر، مسیر عبور الاغ
فرهنگ گویش مازندرانی
پر رو، چشم دریده، بی حیا و بی شرم، پریروز دو روز پیش
فرهنگ گویش مازندرانی