کنایه از امر محال کردن. چه دریا ترجمه بحر است و بستن پل بر آن متعذر بلکه محال مگر بتصرف و اعجاز. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات) : تمنای شه آنگه آید بدست که بر روی دریا توان پل ببست. نظامی
کنایه از امر محال کردن. چه دریا ترجمه بحر است و بستن پل بر آن متعذر بلکه محال مگر بتصرف و اعجاز. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات) : تمنای شه آنگه آید بدست که بر روی دریا توان پل ببست. نظامی
کنایه است از رد کردن و بازگردانیدن آنرا: رها کن جنس هستی را و ترک خودفروشی کن که دربازار دین خواهند بر رویت زد این کالا. سلمان (از آنندراج). زان دست پیش رو بدعا برده ام مباد بر روی من زنند ملائک نماز من. صائب (آنندراج)
کنایه است از رد کردن و بازگردانیدن آنرا: رها کن جنس هستی را و ترک خودفروشی کن که دربازار دین خواهند بر رویت زد این کالا. سلمان (از آنندراج). زان دست پیش رو بدعا برده ام مباد بر روی من زنند ملائک نماز من. صائب (آنندراج)
این کلمه را مؤلف در متنی معتبر دیده اند که معادل (شزر) به کار رفته است بمعنی باژگونه و چپار تافتن ریسمان در مقابل فرورویه تافتن آن که ترجمه یسر است. (یادداشت بخط مؤلف). صاحب منتهی الارب آرد: شزر الحبل، بازگونه تافت رسن را یا از چپ تاب داد. (منتهی الارب). مقابل یسر، فرو رویه تافتن به اینکه دست راست را به سوی خود درکشی. (منتهی الارب)
این کلمه را مؤلف در متنی معتبر دیده اند که معادل (شَزْر) به کار رفته است بمعنی باژگونه و چپار تافتن ریسمان در مقابل فرورویه تافتن آن که ترجمه یَسْر است. (یادداشت بخط مؤلف). صاحب منتهی الارب آرد: شزر الحبل، بازگونه تافت رسن را یا از چپ تاب داد. (منتهی الارب). مقابل یَسْر، فرو رویه تافتن به اینکه دست راست را به سوی خود درکشی. (منتهی الارب)
بر روی روز افتادن راز. کنایه از بسیار ظاهر و آشکار شدن. (آنندراج) : گرچه این گریۀ خونی بشب انداخته ای عاشق آن نیست که بر روز نیفتد رازش. فیضی (از آنندراج)
بر روی روز افتادن راز. کنایه از بسیار ظاهر و آشکار شدن. (آنندراج) : گرچه این گریۀ خونی بشب انداخته ای عاشق آن نیست که بر روز نیفتد رازش. فیضی (از آنندراج)
حریف دروکش شدن و قدم فشردن با حریف در جنگ. (بهارعجم) (از آنندراج) : همچو مسطرمینمایم هرکه را راه سخن تا بدست آورده ره بر روی من استاده است. تأثیر (از آنندراج). ز جولان نظر مجروح میشد روی نیکویش چه سان دل داده خط راکاین چنین استاده بررویش. صائب (از آنندراج). در دهر هر که هست مهیای جنگ ماست بر روی ما کسی که نه استاد رنگ ماست. میرصیدی (از آنندراج)
حریف دروکش شدن و قدم فشردن با حریف در جنگ. (بهارعجم) (از آنندراج) : همچو مسطرمینمایم هرکه را راه سخن تا بدست آورده ره بر روی من استاده است. تأثیر (از آنندراج). ز جولان نظر مجروح میشد روی نیکویش چه سان دل داده خط راکاین چنین استاده بررویش. صائب (از آنندراج). در دهر هر که هست مهیای جنگ ماست بر روی ما کسی که نه استاد رنگ ماست. میرصیدی (از آنندراج)
از روی بزرگی ادای خارج کسی (یعنی حرکت زشت و نامناسب او را) بر رو نیاوردن و ظاهر و برملا نکردن. (از آنندراج) : کنند از وسمه پیرانی که ریش خویش را رنگین همی آرند بر روی بزرگی عیب پیری را. طاهر وحید (آنندراج)
از روی بزرگی ادای خارج کسی (یعنی حرکت زشت و نامناسب او را) بر رو نیاوردن و ظاهر و برملا نکردن. (از آنندراج) : کنند از وسمه پیرانی که ریش خویش را رنگین همی آرند بر روی بزرگی عیب پیری را. طاهر وحید (آنندراج)
بخیه بر روی کار افتادن. ظاهر و آشکار شدن. از نهان برآمدن. فاش شدن. برملا شدن: غم جگرسوز است منع چشم گریان چون کنم راز چون بر روی روز افتاد پنهان چون کنم. لسانی (از فرهنگ خیام)
بخیه بر روی کار افتادن. ظاهر و آشکار شدن. از نهان برآمدن. فاش شدن. برملا شدن: غم جگرسوز است منع چشم گریان چون کنم راز چون بر روی روز افتاد پنهان چون کنم. لسانی (از فرهنگ خیام)
کنایه از تکبر و رغم و رعونت و اعتقاد باطل بخود داشتن و در واقع چنان نبودن. (آنندراج) ، چیزی را بر جای بلند نهادن که دست بآن نرسد. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، ترک کردن و فراموش کردن. (آنندراج) (برهان) (غیاث اللغات)
کنایه از تکبر و رغم و رعونت و اعتقاد باطل بخود داشتن و در واقع چنان نبودن. (آنندراج) ، چیزی را بر جای بلند نهادن که دست بآن نرسد. (آنندراج) (غیاث اللغات) ، ترک کردن و فراموش کردن. (آنندراج) (برهان) (غیاث اللغات)
بروی کار آمدن. روی کار آمدن. ظاهر و نمودار شدن. (آنندراج). درخشیدن. مصدر کار مهمی شدن، ترک کردن و موقوف داشتن. (انجمن آرا). ترک دادن و فراموش کردن. (برهان) : بر طاق نه هوای جهان را که در هوا قوس قزح ز الوان صد طاق میکشد. شهاب الدین غزنوی (انجمن آرا). ببزم می پرستان سرکشی بر طاق نه زاهد که میریزند مستان بی محابا خون مینا را. ملاطاهر (ضیاء). رجوع به طاق شود. - بر طاق بلند نهادن، بر طاق بلند گذاشتن. به مرتبۀ اعلا رسانیدن و چیزی را کمال نمایش دادن. (غیاث اللغات). ، چیزی را بر جای بلند نهادن که دست بآن نرسد. (غیاث اللغات) ، ترک کردن و فراموش کردن. (غیاث اللغات از برهان و بهار عجم). بدور داشتن و فراموش کردن. (آنندراج)
بروی کار آمدن. روی کار آمدن. ظاهر و نمودار شدن. (آنندراج). درخشیدن. مصدر کار مهمی شدن، ترک کردن و موقوف داشتن. (انجمن آرا). ترک دادن و فراموش کردن. (برهان) : بر طاق نه هوای جهان را که در هوا قوس قزح ز الوان صد طاق میکشد. شهاب الدین غزنوی (انجمن آرا). ببزم می پرستان سرکشی بر طاق نه زاهد که میریزند مستان بی محابا خون مینا را. ملاطاهر (ضیاء). رجوع به طاق شود. - بر طاق بلند نهادن، بر طاق بلند گذاشتن. به مرتبۀ اعلا رسانیدن و چیزی را کمال نمایش دادن. (غیاث اللغات). ، چیزی را بر جای بلند نهادن که دست بآن نرسد. (غیاث اللغات) ، ترک کردن و فراموش کردن. (غیاث اللغات از برهان و بهار عجم). بدور داشتن و فراموش کردن. (آنندراج)
بت روی. که روی چون بت دارد. که زیباست. زیباروی. خوبروی. خوشگل. دلبر. معشوق. جمیل. زیبا مانند بت. (ناظم الاطباء) : ابا خواهران یل اسفندیار برفتند بت روی صد نامدار. فردوسی. سه بت روی با او به یکجا بدند سمن پیکر و سروبالا بدند. فردوسی. تا با تو به صلح گشتم ای مایۀ جنگ گردد دل من همی ز بت رویان تنگ. فرخی. یا تو از جملۀ بت رویان چیز دگری یا مرا با تو و عشق تو حالیست دگر. فرخی. کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار. فرخی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. لالۀ خودروی شد چون روی بت رویان بدیع سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز. منوچهری. خیز بت رویا تا مجلس زی سبزه بریم که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم. منوچهری. بتر زین برف و راه سخت آنست که آن بت روی بر من دلگرانست. (ویس و رامین). دل اندر مهر آن بت روی بندم هرآنچه او پسندد من پسندم. (ویس و رامین). بدو گفتند بت رویان دمساز که ای شمع بتان چون شمع مگذار. نظامی. نگار خرگهی بت روی چینی سهی سرو چمن بانوی چینی. نظامی. عروسان بت روی در وی بسی پرستندۀ بت شده هرکسی. نظامی. مجلسی برساز و بت رویان به هر رویی نشان لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را. سوزنی. مغان که خدمت بت می کنند در فرخار ندیده اند مگر دلبران بت رو را. سعدی. اگر در هر سر کویی نشیند چون تو بت رویی بجز قاضی نمیدانم که نفسی پارسا ماند. سعدی
بت روی. که روی چون بت دارد. که زیباست. زیباروی. خوبروی. خوشگل. دلبر. معشوق. جمیل. زیبا مانند بت. (ناظم الاطباء) : ابا خواهران یل اسفندیار برفتند بت روی صد نامدار. فردوسی. سه بت روی با او به یکجا بدند سمن پیکر و سروبالا بدند. فردوسی. تا با تو به صلح گشتم ای مایۀ جنگ گردد دل من همی ز بت رویان تنگ. فرخی. یا تو از جملۀ بت رویان چیز دگری یا مرا با تو و عشق تو حالیست دگر. فرخی. کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار. فرخی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. لالۀ خودروی شد چون روی بت رویان بدیع سنبل اندر پیش لاله چون سر زلف دراز. منوچهری. خیز بت رویا تا مجلس زی سبزه بریم که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم. منوچهری. بتر زین برف و راه سخت آنست که آن بت روی بر من دلگرانست. (ویس و رامین). دل اندر مهر آن بت روی بندم هرآنچه او پسندد من پسندم. (ویس و رامین). بدو گفتند بت رویان دمساز که ای شمع بتان چون شمع مگذار. نظامی. نگار خرگهی بت روی چینی سهی سرو چمن بانوی چینی. نظامی. عروسان بت روی در وی بسی پرستندۀ بت شده هرکسی. نظامی. مجلسی برساز و بت رویان به هر رویی نشان لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را. سوزنی. مغان که خدمت بت می کنند در فرخار ندیده اند مگر دلبران بت رو را. سعدی. اگر در هر سر کویی نشیند چون تو بت رویی بجز قاضی نمیدانم که نفسی پارسا ماند. سعدی